محمدباقر رضایی ـ نویسنده برنامههای ادبی رادیو ـ این بار برای داوود جمشیدی، یکی از تهیهکنندگان قدیمی رادیو که به گفته وی برای خودش استادی بود، متنی طنز و آهنگین نوشت.
داوود جمشیدی از جمله تهیه کنندگان رادیو بود که گذشته از تسلط بر امور فنیِ تهیهکنندگی، دستی قوی در ادبیات و موسیقی داشت. همه او را تهیهکننده مولف میشناختند.
محمدباقر رضایی، نویسندهی برخی از برنامههای ادبی رادیو که طنزوارههایی درباره مفاخر و مشاهیر رادیو مینویسد و سالها ویراستار مطالب این تهیهکننده پیشکسوت بوده، میگوید: داوود جمشیدی استادی بود که اکثر تهیهکنندههای جوان و حتی گویندگان و نویسندگان، در استودیوی او میایستادند تا ریزهکاریهایی برنامهسازی را با نگاه به عملکرد او یاد بگیرند.
داوود جمشیدی اکنون سالهاست که بازنشسته شده و رادیو گهگاه از دانش او در زمینههای کارشناسی و مشاوره استفاده میکند.
متن طنز محمدباقر رضایی درباره این پیشکسوت عرصه صدا که در آستانه روز رادیو در اختیار ایسنا قرار گرفته، به شرح زیر است:
*** طنزواره برای تهیهکنندهای که از همان اول مشکوک بود (در ۲۵ پرده)
پرده اول:
آن برنامه ساز آرام و با وقار.
آن تهیه کنندهی تمام عیار.
آن شاعر و هنرمند.
آن نویسندهی آبرومند.
آن که باسواد و فهیم بود
و حجم جوایزش عظیم بود.
مردی بود زیباشناس و خوش شانس
و استخدام شده با لیسانس.
عاشق عطر و اسانس بود
و معتقد به روش” بالانس” بود.
در رادیو احترام داشت
و به رعایتِ حرمتها اهتمام داشت.
راه و رسمش معیار بود
و مبتکر و هوشیار بود.
معلوماتِ به روز داشت
و علاقه به ادبِ دیروز داشت.
مردی جدّی و مصمّم بود
و کیفیت کارهایش مسلّم بود.
پرده دوم:
اگر تهیه کننده نمیشد شاعر بود
و شعرهایش باعث انبساط خاطر بود.
ولی تا در رادیو استوار شد،
سرودنهایش استتار شد.
با تهیهکنندههای دیگر فرق داشت
و بهرهی کافی از ادب شرق داشت.
معتقد به گوناگونیِ سلایق بود
و متوجهِ ارزش دقایق بود.
میراث گذشتگان را عاشق بود
و به این ثروت بیکران واثق بود.
هیچ کس به اندازه او تشویق نشد
و هیچکس به اندازه او جایزه نگرفت.
حضورش مقتدر ولی آرام بود
و شیک پوش و تمیز و خوش مرام بود.
کارش را درست انجام میداد
و همین به موقعیتش انسجام میداد.
نامش داوود جمشیدی بود
و متولد سال ۲۵ خورشیدی بود.
پرده سوم:
عدهای که او را از دور میدیدند شناخت درستی از شخصیتش نداشتند.
فکر میکردند «بچه مثبت» و پاستوریزه است.
وقتی خاطرهای از آنها خواستم، یکیشان پرسید: مگه داوود جمشیدی ماجرایی هم داشت که من یادم بمونه!!؟
دیگری تعجب کنان گفت: داوود جمشیدی!!؟ ولمون کن بابا!!
یکی هم آرام پاسخ داد: من چه خاطرهای میتونم از داوود داشته باشم رفیق!؟ تو هم اُسکل کردی ماروها!! اصلاً بی سروصداتر از این بابا کسی تو رادیو بوده!!؟
یکی دیگر خیلی جدّی گفت: به نظر من داوود جمشیدی تو رادیو، مصداق این ضرب المثل بود که میگه: آسه بیا آسه برو که گربه شاخِت نزنه!
یکی هم قسم خورد که: والله من از داوود جمشیدی هیچ حرکتی که بخواد تولید خاطره کنه ندیدم!
پرده چهارم:
جواد مانی ـ تهیهکنندهی پیشکسوت رادیو ـ با آنکه یادآوریِ خاطرات گذشته برایش کمی مشکل شده، درباره داوود جمشیدی چیزهایی متفاوت از دیگران به یاد دارد.
می گوید: «داوود عزیز، آدمِ چند بُعدی بود.
اولاً ادیب به معنای واقعی بود.
یعنی داناییاش درخصوص ادبیات واقعاً بالاتر از بعضی استادای دانشگاه بود.
ثانیاً در آیندهنگری و جمع آوریِ مطالبی که بشه ازشون در برنامههای مختلف رادیویی استفاده کرد حوصلهی کم نظیری داشت.
ذوق سرشاری هم در مورد اشیای نوستالژیک داشت.
ثالثاً بر عکسِ اونایی که فکر میکنن ایشون آدم ساکتی بود، باید گفت که نه، ایشون در بذله گویی و شوخ طبعی و خوش محضری بسیار قابل توجه و قابل تقدیر و تحسین بود.»
مانی کمی مکث میکند.
میخواهد نمونهای به یاد بیاوَرَد.
ناگهان چیزی یادش میآید و ثابت میکند که هنوز زود است بگوید به فراموشی دچار شده!
میگوید: «من یادم میاد که قبل از انقلاب، آقای جمشیدی تهیهکنندهی برنامهای به نام چشمانداز بود.
فکر کنم ساعت ۵ یا ۶ بعدازظهر پخش میشد.
ایشون چند تا نیرو داشت که با همکاری اونا برنامه رو روی آنتن میفرستادن.
یک روز، یکی از اون نیروها که تهیهکنندهی جَوونی هم بود، کاری کرد که باب میل ایشون نبود.
ایشون هم میخواست اعتراض کنه، اما نمیدونست چه جوری اعتراض خودشو بگه که طرف، دلگیر نشه.
آخرش طاقت نیاوُرد، بهش گفت: “یادت باشه یادم بنداز که عصبانی بشم دعوات کنم!”
از این نوع بذله گوییها در حرفهای ایشون زیاد بود.»
مانی دوباره مکث میکند تا ماجرای دیگری را به یاد بیاوَرَد و به یاد میآوَرَد.
تعریف میکند: «خانمی به رادیو رفت و آمد داشت که شاعر بود.
گهگاه شعر و ترانهای برای برنامههای رادیو میگفت و در بین تهیهکنندهها وجههای پیدا کرده بود.
سردبیران برنامهها هوایش را داشتند و گاهی به برنامه دعوتش میکردند که شعر بخوانَد.
یک روز که داوود جمشیدی برنامهی ادبی و هنری داشت، آن خانم هم دعوت بود که در بخشی از برنامه، حضور داشته باشد.
صدای کفشهایش روی پارکتِ کف استودیو بلند بود و همانطور داشت به طرف آقای جمشیدی میرفت که چیزی بگوید.
ناگهان پایش پیچ خورد و سکندری رفت به طرف جمشیدی.
نزدیک بود فاجعهای رخ بدهد و تصادف وحشتناکی صورت بگیرد!
اما با درایت داوود، ماجرا کنترل شد و به خیر گذشت.
خانمه عذرخواهی کرد، اما جمشیدی که رنگ به رنگ شده بود و زبانش تقریباً بند آمده بود، مِن مِن کنان گفت: “خانوم محترم!! لطفاً دیگه با این کفشها اینجا نیاین. حواس همه رو پرت میکنین، ما هم ممکنه خونه خراب بشیم و بریم جهنم!!”
پرده پنجم:
ژاله صادقیان گویندهی پیشکسوت رادیوست.
خیلیها با صدای زیبای او خاطره دارند.
او که اکنون در سفر دور و درازی به سر میبَرَد، در جواب نویسنده که از او خاطراتی درباره داوود جمشیدی خواست اینطور نوشت: «درود… چَشم، فکر میکنم و امیدوارم چیز قابل پخشی!! یادم بیاد.»
دو تا شکلکِ خندهدار هم ضمیمهی پیام شده بود.
البته از همین پیام طنزآمیز ایشون میشه کلّی خاطره متصوّر شد! و زاویهای دیگر از سیر و سلوک جمشیدی را دریافت!
به هر حال، ژاله صادقیان آخرِ پیامش هم نوشته بود: «صد البته سراغ داریوش کاردان هم خواهید رفت دیگه…!؟ چون احتمالاً هزار مورد به یاد داره از ایشون.»
که البته نویسنده به سراغ کاردان هم رفته بود، اما هزار مورد که هیچ، حتی یک مورد هم از او حاصل نشد!
نوشت که: «در استودیو دوبلاژ هستم بعداً خبر میدم.»
و یک شکلکِ سپاس هم ضمیمه کرده بود.
همچنین از پریچهر بهروان، دیگر گویندهی خوش صدا و فرزِ رادیو، که سالها با سوژهی مورد نظر کار کرده بود و حالا بازنشسته شده هم چیزی حاصل نشده بود.
او هم پیام داد که: «سلام…من سالهای بسیاری در کنار آقای جمشیدی عزیز کار و زندگی کردم و از ایشان بسیار آموختم.
گرچه این استاد گرامی، نگاه طنز و ظریفی به امور مختلفِ زندگی داشتند، اما فعلاً چیزی که به کارتان بیاید به ذهنم نمیرسد. اگر حافظهی فرسودهام یاری کرد و موردی به نظرم رسید حتما با شما در میان میگذارم.
اما از آنجا که استاد، سالهایی در کنار آقای داریوش کاردان برنامهی “عصرانه” را تهیه میکردند، احتمالاً ایشان هم میتوانند در این زمینه به شما کمک کند…»
خواستم برای پریچهر بهروان بنویسم که کاردان سرش شلوغ است و به قول صادق عبداللهیِ مرحوم، دیگر آدمِ رادیویی نیست و یادش رفته یک خاطره کوچولو هم که شده بفرستد!
اما ننوشتم.
به جایش رفتم سراغ فاطمه نیرومند که او هم از گویندگان باسابقه و سرشناس رادیوست.
اما متاسفانه چیزی از داوود جمشیدی یادش نیامد و حضور ذهن نداشت، گرچه با او خیلی کار کرده بود!
پرده ششم:
ژاله صادقیان بالاخره چیزهایی یادش آمد.
او با داوود جمشیدی خیلی کار کرده بود.
بعید به نظر میرسید که خاطرهای یادش نیاید.
لطف کرد و با صدای پرنیانیاش برایم صوت فرستاد.
گفت: «یکی از عادتهای آقای جمشیدی سرِ برنامههای ما که خیلی برامون جالب بود، ور رفتنِ ایشون با تکستهای برنامه بود.
ما در هر برنامهی عصرانه که با تهیه کنندگی ایشون اجرا میکردیم حدودِ ” دو کیلو ” تکست داشتیم.
میدیدیم ایشون گوشهای نشسته، داره ورقها رو دونه دونه ورانداز و بررسی میکنه!
بعد، یک کاغذ هم بغلدستش داشت که چیزایی روی اون یادداشت میکرد.
یا بهتره بگم ترسیم میکرد.
ما فکر میکردیم ایشون داره فرمول ریاضی حل میکنه و انتگرال میگیره!!
بعد که اون کاغذ رو میدیدیم، متوجه میشدیم علامتهایی که روی اون کاغذ میذاشته، نشونهی نوارهاییه که ایشون قرار بود تو برنامه و لابه لای گفتارهای ما ازشون استفاده کنه.
نوارهای موسیقی و افکت و صدای ادیبان و هنرمندان و غیره.
یعنی ایشون نوارهاشو با اون شکل و شمایلهای عجیب و غریبی که روی اون کاغذ ترسیم میکرد میشناخت.
حالا برای چی؟
برای این که به موقع، نوار مورد احتیاج رو برداره کار بذاره و دنبالش نگرده.
هر کسی که با ایشون کار کرده باشه، این کاغذ انتگرال رو خوب به یاد داره!
مورد دیگهای که از آقای جمشیدی به یاد دارم و هیچ وقت فراموشش نمیکنم، عبارتیه که همیشه تکرار میکرد.
یعنی هر وقت ایشون چیزی میگفت که نمیخواست به گردن بگیره، میگفت: العُهده علی الراوی!
ما همیشه میدیدیم یه حرفی که میزنه و نمیخواد اشاره کنه که کی اونو گفته، آخرش میگفت: العُهده علی الراوی!
میخواست راست و دروغ مطلبو به عهده نگیره.
ماجرای کلمهی “لااَدری” رو هم به یاد دارم.
یک آدمی دور و برِ ما بود که نویسندگی میکرد.
مدارج بالایی رو هم طی کرده بود.
تو برنامهای گفته بود: “لااَدری میگوید…”
یعنی نمیدونست که لااَدری معنیش چیه!
فکر میکرد یک شخصه!
من و آقای جمشیدی در مورد این کلمه و اون شخص خیلی خاطره داریم که بمانَد.”
بعد از خداحافظی با گویندهی باسواد و تکرارنشدنیِ رادیو، برای برطرف کردنِ شکّ خودم هم که شده، به فرهنگ لغات مراجعه میکنم تا از معنیِ لااَدری مطمئن شوم.
آمده که: لااَدری به معنیِ ندانم و نمیدانم است. یعنی کلمهای که بعد از خواندن یک بیت یا قطعه شعری که نام گویندهاش را نمیدانند، میگویند: لااَدری!
پرده هفتم:
یک سِری از جوابهای دوستان خیلی دیر به دستم رسید.
عدهای خاطره داشتند و عدهای که نداشتند، به جایش حرفهای دیگری زدند.
یکی از آنها صوت فرستاد که: «من از سبک و شیوهی داوود جمشیدی اصلاً خوشم نمیاومد، چه برسه به این که خاطرهای ازش یادم باشه. البته باسواد بووود، فهمیده بووود، ولی بدجور کلاسیک بود! خیلی سنگین بود. عصا قورت داده بود!»
یکی دیگر پیام داد که: «تو هم خیلی حوصله داری! صدا از سنگ در میاومد، از داوود در نمیاومد. دنبال چی هستی!؟»
دیگری تلفن زد: «خدا شاهده برای خودمم عجیبه که چیزی از فلانی یادم نیومد! آخه میدونی؟ این بابا ماجرایی نداشته که تو رفتی سراغش! برو دنبال اونایی که کار و زندگی شون داستان داشته باشه، ماجرا داشته باشه، شر و شور داشته باشه. جمشیدی که قصهای نداشت! مثل یه آقا میاومد و میرفت. خیلی هم احتیاط میکرد که دور و برش حاشیهای ایجاد نشه. چی میخوای ازش یادمون باشه فدات شم!؟»
پرده هشتم:
دکتر محمدرضا ترکی خاطرهی جالبی در مورد جمشیدی و همسرش تعریف میکند.
داوود جمشیدی در سال ۱۳۵۲ وارد رادیو تلویزیون شد.
دو سال بعد با یکی از همکارانش آشنا شد و زندگی مشترک خوبی را شروع کردند.
آن زمان برنامهای به نام «باغ سخن» تهیه میکرد که بهروز رضوی و ژاله صادقیان گویندههایش بودند.
خودش و محمدرضا ترکی هم مطالب برنامه را مینوشتند.
دکتر ترکی یک بار شاهد دعوای او و همسرش بود.
میگوید:
«خانم زنبقی یک روز آمده بود اداره در اتاق آقای جمشیدی و به ایشان گیر داده بود که امروز کجا بودی و چه کار میکردی و از این حرفها …!
انگار سوءظنّی پیش آمده بود نسبت به آقای جمشیدی. ایشان هم داشت توضیح میداد و غیبتش را توجیه میکرد که کجا بوده و اینها، ولی نمیتوانست قضیه را رفع و رجوع کند.
بالاخره من از راه رسیدم و گفتم که: نه خانم زنبقی، ایشون پیش ما بوده و جای دیگهای نبوده و از این حرفها!
در نهایت هم شهادت دادم که: نه، نگران نباشین خانم زنبقی. خیالتون از ایشون راحت باشه.
اینها رو که گفتم، خیال خانم زنبقی راحت شد و رفت.
بعد از رفتن ایشون، آقای جمشیدی شروع کرد به تشکر کردن و این که خدا پدرتو بیامرزه، واقعاً منو نجات دادی!
بعد گفت: ایشالله منم جبران میکنم!
که البته اینارو داشت به شوخی میگفت.
ولی من دروغ نگفته بودم.
واقعاً ایشون پیش ما بود.
به هر حال، اینم یک دعوای زن و شوهری بود که پیش اومده بود و ما تونستیم حداقل یک بار به دادِ ایشون برسیم.
ولی گذشته از این مسایل، آقای جمشیدی از بهترینهای رادیو هستن.
مخصوصاً ادبیات ایشون خیلی عالیه.
جدا از کارهای فنّی، تسلط شون به ادبیات و موسیقی، اونقدر عالی بود که من خودم یک وقتهایی نکتههای خوبی ازشون یاد میگرفتم.
به نظرم میآد که خیلی از گویندهها هم از طریق ایشون چیزهایی یاد میگرفتن.
ما حتی یک وقتهایی گفت و گوهایی با هم داشتیم که ایشون میگفتن باید اینجوری بخونیم، ما میگفتیم باید اونجوری بخونیم!
از این موارد زیاد بوده.»
پرده نهم:
دکتر ترکی بعد از چند روز که خاطره دعوای زن و شوهری را تعریف کرده بود، انگار ناگهان حس احتیاط آمیزی به او دست داده باشد، پیام فرستاد که: خواهش میکنم اون ماجرا رو قبل از انتشار، با خودِ آقا داوود مشورت کنید، اگه اجازه داد، نقل کنید. یه موقع سوءتفاهم درست نشه!!
پیام فرستادم: چَشم.
بعد با داوود جمشیدی تماس میگیرم و درباره انتشار این قسمت (و فقط این قسمت) با او مشورت میکنم.
چند ثانیه قهقهه میزند. بعد میگوید: اینطور که معلومه ما از همون اولِ کار مشکوک بودیم و خودمون نمیدونستیم!!
بعد جدّی میشود و اضافه میکند: نه، هیچ اشکالی نداره، خیلی هم خوبه. اتفاقاً توی این سلسله طنزهای شما همیناش جذابه. من هیچ مشکلی ندارم. اگه دوستان دیگه هم چیزایی شبیه این درباره بنده گفتن، عینِ اونارو هم منعکس کنین. حالا مابقیِ دوستان چی گفتن؟
گفتم: نگه دیگه استاد. بقیه شو وقتی منتشر شد بخونین. به قول خارجیها: سورپرایزه!!
پرده دهم:
در شرح حال خودش نوشته است: مدتی دو صفحه طنزِ مجلهی جانباز را من مینوشتم که بَدَک نبود.
در کارِ تهیه کنندگیِ رادیو، دو نوع برنامه داشتم. برنامههای کاملاً جدی مثل باغِ سخن، شباهنگ، رواق، چراغ.
و برنامههای طنز مثل عصرانه که با داریوش کاردان، پریچهر بهروان و افسانه قیصرخواه، تهیه میکردم.
اوایلِ ورود به رادیو هم برنامههای مذهبی را همراه با استاد ستوده تهیه میکردم.
جالب این که در هر سه نوع برنامه سازی، لوح افتخار هم دارم و معلومم نشد که از چه قومم!!
گاهی دستی هم در نقاشی و طراحی دارم که میگویند بَدَک نیست.
کارِ شعر را هم با سرودههای طنز شروع کردم و بعد شعر کلاسیک و نو.
تا استاد دکتر سجادی زنده بود، مرجع، او بود.
در سنوات اخیر، مشکلاتِ شعرهای حافظ، فردوسی و مولوی را با دکتر عباس خیرآبادی مدیر بنیاد توس و دکتر رادفرِ کرمانشاهی و دکتر محمدرضا ترکی در میان میگذاشتم.
گاهی هم مشکلات ادبیام را به اقتراح میگذارم و از همه نظرخواهی میکنم.
از پرسیدن اِبایی ندارم.
پرده یازدهم:
در رادیو تهران برنامهای به نام «شبانه» داشت که خیلی سر و صدا میکرد.
برنامه هنری ادبی بود و هنرمندان و شاعران و نویسندگان طراز اولی در آن شرکت میکردند.
یک روز برای دو گویندهی این برنامه که از باسوادترین و بهترینهای رادیو بودند مشکلی پیش آمد و اعلام کردند نمیتوانند به برنامه بیایند.
او مانده بود چه خاکی به سرش بریزد!!
سخت به فکر فرو رفته بود.
برنامهاش سنگین و فاخر بود و شنوندههای درست و حسابی داشت.
هر گویندهای را نمیشد جایگزین آن دو نفر کرد.
واقعاً کم بودند کسانی که بتوانند از پسِ کارشناسانی که به آن برنامه دعوت میشدند، برآیند.
هر کس میآمد، باید چنان مسلط میبود که به قول معروف «گاف» ندهد و آبروی رادیو را نَبَرد!
کسی باید میبود که بتواند در بحث و گفت و گو با نویسندگان و شاعران، کم نیاوَرَد و از عهدهی کار، برآید.
این کار، واقعاً سواد و مهارت میخواست.
البته هر کس هم میآمد و جایگزین آن دو نفر میشد، موقعیتش در رادیو ، تثبیت و به قول دوستان، حسابی خوش به حالش میشد.
جمشیدی آنقدر فکر کرد تا بالاخره از میان گویندههای رادیو، یکی را که به نظرش مناسبِ این جایگزینی بود انتخاب کرد، ولی نمیدانست که او وقتِ آزاد دارد یا نه؟
آیا قبول میکند بیاید؟
دلهرهی عجیبی داشت!
برنامهاش مهم بود و مدیران رادیو به آن برنامه مینازیدند.
روی آن، به قول معروف خیلی حساب میکردند.
آن زمان نه تلویزیون ارج و قُربی داشت و نه فضای مَجازی بود.
پس تهیه کنندهای مثل او، نباید به قول خارجیها «ریسک» میکرد.
کیفیتِ برنامه نباید با یک انتخابِ اشتباه، پایین میآمد.
بالاخره با دلهره و وسواسِ فراوان، اما با اطمینان از تسلطِ شخصی که انتخاب کرده بود، گوشیِ تلفن را برداشت و شمارهگیری کرد.
تلفن گویندهی جوان چند بار زنگ خورد.
لحظههای هیجانانگیزی بود.
او میلرزید و گوشیِ سیاه در دستش سنگینی میکرد!
بالاخره تماس برقرار شد.
— الو، آقای رحیمی؟
— بله خودم هستم
— من جمشیدیام. سلام
— سلام. ببخشین کدوم جمشیدی؟
— داوود
— داوود جمشیدی!!؟ درست شنیدم استاد؟ خودتون هستین!؟
— بله، ولی استاد که چه عرض کنم!!
— وای استاد!! آفتاب از کدوم سمت دمید که شما یاد ما کردین!؟ شما کجا ما کجا!؟
— اختیار داری یوسف جان! من زنگ زدم مزاحمت بشم
— مزاحم!؟ شما مُراحِمین! من کوچیک شما هستم
— نفرمایید نفرمایید. خیلی هم بزرگوارید. اما غرضِ بنده از مزاحمت اینه که لطف کنی امشب بیایی برنامهی مارو اجرا کنی
— برنامهی شما رو!!؟ من ن ن !!؟
— بله شما
— شوخی میفرمایید استاد؟ من طاقت اینطور شوخیها رو ندارم. من و گویندگیِ برنامه شما!؟ اصلاً جور در میآد؟ شاید اشتباهی رخ داده!
— نه یوسف جان. اشتباه رخ نداده. میخوام امشب تو گویندهی برنامه شبانه باشی.
— آخه استاد، مگه خانم بهروان و آقای خضرایی نیستن!؟
— همین دیگه. اونا امشب براشون کاری پیش اومده، نمیتونن بیان
— آخه آقای جمشیدیِ عزیز. فداتون بشم، من انگشت کوچیکهی خانم بهروان و آقای خضرایی نمیشم. چطوری بیام جاشون!؟ اصلاً بجز این مساله، من واقعاً قَدِ این برنامه نیستم.
— هستی جانم، هستی. پیچیده اش نکن، بلند شو راه بیفت، منتظرم. خودمم کنارتم…
تلفن قطع شد.
یوسف رحیمی تعریف میکند: من با این تماس، هم استرس گرفته بودم، هم شاد بودم.
خودم را آماده کردم و راه افتادم.
توی دلم میگفتم: خدا کنه گرفتاریِ خانم بهروان و رضا خضرایی رفع بشه و بیان، ولی اگه نیومدن، خدا کمکم کنه که گند نزنم.
اگه خرابکاری میکردم، همون نیمچه آبرویی هم که داشتم از بین میرفت.
خلاصه یک ساعت زودتر رسیدم به استودیو که بتونم مطالبِ برنامه رو مرور کنم.
آقای جمشیدی بِهِم روحیه داد و مطالبو ازش گرفتم.
با دلهره و اضطرابِ زیاد به اون همه شعرهای کهن و متنهای ادبی قدیم نگاه میکردم و میلرزیدم.
احساس میکردم برام خیلی سنگینه.
اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم.
بالاخره هر طور بود، لحظهها گذشتن و برنامه شروع شد.
رفتم پشت میکروفون نشستم.
آقای جمشیدی با لبخندش بِهِم روحیه میداد.
چه شد و چه گذشت و چه کار کردم، خدا میدونه!!
تو عالم دیگهای بودم.
اصلاً نفهمیدم برنامه طولانیِ شبانه کی تموم شد.
وقتی تموم شد، نفسی کشیدم و اومدم بیرونِ استودیو.
روم نمیشد به آقای جمشیدی نگاه کنم.
همهی تلاشمو کرده بودم و دلم میخواست بدونم نظرش چیه؟
ولی نه روم میشد بِهِش نگاه کنم و نه روم میشد ازش بپرسم.
اونم البته چیزی نگفت، ولی یه بار که دزدکی نگاش کردم، دیدم داره نوارهاشو جمع میکنه و لبخندی رو لباشه.
خیالم راحت شد که لااقل گند نزدم.
با این حال، همچنان جرأت نداشتم برم جلو ازش بپرسم راضی بوده یا نه؟
سرش هم شلوغ شد و اونقدر خسته بود که از همون فاصله، ازش خداحافظی کردم و دِ در رو.
با سرعتِ هر چه تمامتر، رادیو رو ترک کردم و رفتم سوار سرویس شدم.
بعد از اون، همیشه دلم میخواست ازش بپرسم که خوب بودم یا بد؟
ولی واقعاً هیچ وقت نتونستم اینو ازش بپرسم.
میترسیدم چیزی بگه و رویاهام خراب بشه.
هنوز هم بعد از چندین سال، دلم میخواد وقتی میبینمش، اینو ازش بپرسم.
ولی تا این لحظه، چنین جرأتی پیدا نکردم که برم جلو ازش بپرسم کارِ اون روزم چطور بوده؟
ولی همین که اون شب، منو برای برنامهاش انتخاب کرد، یه امتیاز تو کارنامه م محسوب میشه!
پرده دوازدهم:
الهام شوقی یکی از گویندههای خوش صدای رادیو تهران است.
در نویسندگی هم دستی دارد و متنهای توصیفیِ ساده و تمیزی بخصوص در زمینههای عاطفی و نوستالژیک مینویسد.
ارتباط او با استاد جمشیدی به ماجرایی برمی گردد که برایش جنبهی حیاتی داشت و باعثِ ارادت عمیق او به استاد شد.
البته نه این که با او کار کرده باشد، نه!
از زاویهای دیگر به او علاقه پیدا کرد.
ماجرایش هم اینطور بود:
آن اوایل که تازه به رادیوی پایتخت آمده بود، وقتی برای اولین بار در استودیو با استاد رو به رو شد، از شباهت عجیب او با پدر مرحومش شگفت زده شد!
پدرش در سنّ ۴۳ سالگی، وقتی او ۱۲ سال داشت، به رحمت خدا رفته بود و چهره اش همیشه در برابر چشمان دختر بود.
حالا آن دختر دوازده ساله که بزرگ شده بود و موقعیت ویژهای در رادیو داشت، با دیدنِ یک تهیه کننده که شباهت شگفت آوری با آن پدر داشت، به هیجان آمده بود.
واقعآً نمیدانست چه عکس العملی نشان بدهد.
حق هم داشت.
یک زن چطور میتواند برود جلو و با مردی که هنوز با او آشنا نشده است، چنین مسایلی را مطرح کند؟
آیا مشکلی پیش نخواهد آمد؟
سوء استفادهای نخواهد شد؟
الهام شوقی، دختر جوان و صمیمیِ رادیو، تا چند روز با این فکر و خیالِ زیبا مشغول بود که چه زمانی برود جلو و مساله را مطرح کند.
چند روز بعد، وقتی دوباره استادِ خوش پوش و تا حدی خوش تیپ را در رادیو دید، طاقت نیاورد.
رفت جلو، عکس پدرش را نشان داد و ماجرا را گفت.
استاد جمشیدی هم از این شباهتِ عجیب، شگفت زده شد.
به هر حال، مقدماتِ آشنایی برقرار شد و روزهای بعد که همدیگر را در رادیو میدیدند، به یاد آن پدر و این شباهت عجیب، سلام و علیکِ گرمی میکردند.
گرچه شوقی هیچ گاه در برنامههای او گویندگی نکرد، ولی همچنان به خاطر آن شباهت، به او علاقه داشت.
گهگاه هم در محوطهی رادیو، یا در مراسم مختلف، از دور تماشایش میکرد.
وقتی هم گویندهی برنامهای بود که مطالبش را استاد نوشته بود، دستخط او را با شیفتگی میخواند و یاد پدر را زنده میکرد.
می گوید: چندین سال بعد که سنّ استاد بالا رفت و به بازنشستگی رسید، شباهتش با پدرم بیشتر شده بود.
دیدارش همیشه نوستالژیِ عاطفی و پدرانهای را منتقل میکرد و به من آرامش میداد!
پرده سیزدهم:
یدالله گودرزی، شاعر و مدیر ادب و هنر رادیو ایران، در آغاز ورودش به سازمان در نیمه اول دهه هفتاد، در تحریریه رادیو با داوود جمشیدی آشنا شد.
آنجا افرادی نویسندگی میکردند که قلمشان از نظر فنّی و ادبی تایید شده بود.
افرادی مثل خودِ جمشیدی، خودِ گودرزی، عبدالجبار کاکایی، منصوره نیکوگفتار و سیروس اسدی.
محمدرضا ترکی هم مدیر تحریریه بود.
گودرزی میگوید: داوود جمشیدی با آن که تهیه کننده بود، در تحریریه هم مطلب مینوشت و در چند حوزه فعال بود، چون از چهرههای چند وجهیِ رادیو به شمار میرفت!
پرده چهاردهم:
میثم کطاییان مدیر پخش رادیو فرهنگ اعتقاد دارد که در رادیو، هر کسی را با ویژگیِ خاصی که دارد میشناسند.
در مورد استاد جمشیدی هم معتقد است او در میان رادیوییها با ویژگی خاصی شهرت دارد.
آن ویژگی چیست؟
این است که دوست و دشمن در مورد آقای جمشیدی اتفاق نظر دارند که او با یک متانت و “کلاسِ” خاصی در رادیو حضور پیدا میکرد!
همیشه هم رفتاری “جنتلمنانه” داشت.
برخوردش هم با همه یک جور بود.
هیچ وقت در نوعِ مراوده اش با مدیران و حتی خدماتیها تغییری نمیداد.
یعنی مقام و منصب کسی باعث نمیشد که رفتارش عوض شود.
حرفِ میثم کطاییان را تایید میکنم.
دیگران هم دیده اند که مثلاً وقتی استاد در حال صحبت با کسی بود که برایش چای آورده بود، با دیدنِ یک مدیر سطح بالا حتی، هول نمیشد و صحبتش با آورندهی چای را نیمه کاره نمیگذاشت!
پرده پانزدهم:
رضا خضرایی گوینده پیشکسوت رادیو، ضمن آن که از طنّازیهای او خیلی تعریف میکند، معتقد است که چیزی غیر از خوبی و استادی از جمشیدی ندیده.
میگوید: برنامههایی که من با استاد داشتم، برایم مثل درس دانشگاه بود.
بهترین برنامه در این مورد هم برنامهای بود به نام “کتیبه” که درباره کتاب و کتابخوانی بود.
مهمان هر شبِ این برنامه دکتر میرجلال الدین کزّازی بود و گاهی هم هوشنگ مرادی کرمانی.
به هر حال، من و خانم بهروان و جلال مقامی همیشه در این برنامه حضور داشتیم و فیض میبردیم.
یکی از طنزگوییهای آقای جمشیدی را هرگز از یاد نمیبرم.
هر وقت داوود نماینده، گویندهی مستندهای حیات وحش را در راهرو پخش میدید، به ما میگفت: آدم هر وقت این نماینده رو میبینه، یادِ دامادها میفته! انگار داره میره عروسی، یا اینکه خودش دوباره داماد شده!!
پرده شانزدهم:
خیلی کم عصبانی میشد.
همیشه خودش را کنترل میکرد.
نهایت اینکه خشم خودش را با چشم غرّه رفتن نشان میداد.
همکارانش خیلی کم عصبانیت او را دیدهاند، ولی چشم غرّههایش را چرا!!
دخترش شرمینه جمشیدی که خودش هم نویسنده رادیوست، در این مورد تعریف میکند که: “بابا هیچ وقت ما رو تنبیهِ کلامی و بدنی نمیکرد. به جای همهی اینا، چشم غرههایی میرفت که حتی دزدها رو هم به توبه مینداخت!
من خودم بار اول و دوم که چشم غرّههای بابا رو دیدم، نگران بودم که نکنه چشمش از کاسه بیفته بیرون!
اما خیلی زود این نگرانیم رفع میشد و با خیال راحت شیطونیهامو میکردم.”
در مورد عصبانیت استاد، یکی از همکاران نزدیک او مهدی یونسی هم خاطره جالبی دارد.
از مهدی یونسی خنده روتر و شادتر در رادیو نداشتیم.
طنز خالص بود و در مکتب «جمشید جم» تلمّذ کرده بود!!
فقط یک عیب بزرگ داشت و آن هم این بود که سرِ برنامههای استاد جمشیدی دیر میآمد و حرص او را در میآورد.
استاد هم دلش نمیآمد اذیتش کند، فقط میگفت: مهندس، به موقع بیا!!
اما کو گوشِ شنوا!!
باز هم یونسی دیر به استودیو میرسید.
از طرفی چون فقط او قلقِ کاریِ استاد را بلد بود، نمیشد کسی را جایگزینش کرد.
استاد به ناچار فقط همان جمله را برایش تکرار میکرد که: مهندس، به موقع بیا!!
بالاخره نشد که نشد.
این پسرِ سر به هوا و “حرف گوش نکن” باز هم دیر میآمد.
آخرش حوصله استاد سر رفت و یک شب که یونسی دیرتر از همیشه آمد، جمشیدی یقهاش را چسبید و او را از استودیو انداخت بیرون.
گفت: مهندسی؟ مهندس باش! دوستت دارم؟ داشته باشم! ولی تو باید تنبیه بشی!
یونسی با حالتی نزار رفت بیرون و از خجالتش، ساختمانِ پخش را ترک کرد و آمد کنار باغچه، روی نیمکت نشست.
آن وقتِ شب، بچهها از دیدن او در آنجا تعجب کردند.
گفتند: لامصّب! چی کار کردی با این بابا که بیرونت کرده!؟ جمشیدی که از این کارا بلد نبود!!
پرده هفدهم:
شرمینه جمشیدی دختر استاد، ماجراهایی از سلوک پدرش را به یاد میآوَرَد و این که
همیشه نگرانِ امتحان دادنهای او بود.
دنبالش میرفت دمِ مدرسه و سوالها را برایش تکرار میکرد و جواب میخواست.
شرمینه هم مثل همیشه اشتباه میگفت!
مثلاً پدر میپرسید: خب، بگو ببینم، اگه خیاطه ده متر پارچه داشته باشه و بخواد اونو بین سه نفر تقسیم کنه، باید چه کار کنه؟
شرمینه به قول خودش با ترسی آمیخته با شرم میگفت: جمع میکنیم!؟
بعد که مردمکِ چشمهای پدرش بازتر میشد، میفهمید جواب الکی داده!
پدر میخواست او را باهوش و مستقل بار بیاوَرَد.
ولی شیطنتهای کودکانه هم بود البته!!
وقتی هم شرمینه علاقه نشان داد که وارد رادیو بشود و کارِ پدر و مادرش را دنبال کند، پدر به او گفت: راهِ همواری نیستها!! تلاشِ هر روزه و صبر فراوون میخواد. عشق میخواد. تازه اینا برای افراد دیگه ست. تو باید بتونی مستقل از وجود من و مادرت خودتو اثبات کنی. میتونی؟
دختر گفت: میتونم.
بعدها که دختر به رادیو راه یافت، یک بار در جشنوارهای برگزیده شد و او را به «زیباکنار» دعوت کردند.
پدرش هم به عنوان کارشناس به آنجا دعوت بود.
اما لحظهی رفتن و سوار اتوبوس شدن، پدر تصمیم گرفت دختر را تنها بفرستد و خودش به آنجا نرود.
میخواست دخترش جدایِ از اعتبار پدر و مادر، الفبای مستقل بودن را یاد بگیرد.
پرده هجدهم:
پروانه طهماسبی تهیه کنندهی باتجربه و متفاوت رادیو، یک زمان مدیر مسوول مجلهی صدای ماندگار در جشنواره رادیو بود.
اکبر کتابدار سردبیر و داوود جمشیدی سرمقاله نویس مجله بودند.
یک بار جمشیدی سرمقاله را به موقع تحویل نداد.
طهماسبی به او زنگ زد و متوجه شد سرمای سختی خورده و صداش گرفته.
شنید که: خانم طهماسبی، من حال خوشی ندارم و در موقعیتی نیستم که بتونم سرمقاله بنویسم.
طهماسبی به شوخی کمی نصیحتش کرد و سفارش اکید که: فلان داروی گیاهی رو بخور، فلان کار رو انجام بده و مراقب خودت باش. خب، حالا سر مقاله رو کی میفرستی؟
جمشیدی خندهی بلندبالایی کرد و گفت: من میگم سرما خوردم دارم میمیرم، تو میگی سرمقاله بنویس!؟
طهماسبی دوباره با او حرف زد و شوخی کرد.
زبانش مار را از سوراخ در میآورد.
بالاخره جمشیدی قول داد که با همان حالِ وخیم، سرمقاله را بنویسد و بفرستد.
از زورگوییِ طهماسبی هم ناراحت نشد.
البته طهماسبی چه میداند؟
شاید هم شد!
پرده نوزدهم:
معصومه خیّاطون یک زمان دستیار او در تهیهی برنامهها بود.
یک شب مادرش را آورده بود که کارِ او را از نزدیک ببیند.
البته در این موارد، ممنوعیتهایی وجود دارد و تهیه کنندهها معمولاً حضور افراد متفرقه را در استودیو بر نمیتابند،
چون تمرکزشان به هم میخورَد.
اما خیاطون میگوید که استاد در کمال آرامش و با نهایت مهربانی از مادر او استقبال کرد.
بعد هم در استودیو آنقدر به او احترام گذاشت که خاطرهاش هیچ وقت از یاد مادر نرفت.
خیّاطون تعریف میکند که استاد هر سال در زمانهای خاص مثل عید، روز زن و روز دختر، به او و بقیهی زنها و دخترها، هدیههای جالبی میداد.
هیچ وقت هم این عادتش را فراموش نمیکرد.
یکی دیگر از عادتهایش هم این بود که هر وقت ما پشت سرِ کسی غیبت میکردیم، بلافاصله میآمد و بحثی را پیش میکشید تا ما از بدگویی دست برداریم.
من تعجب میکنم که چرا استاد طیِ این همه سال، قبول نکرد در رادیو، مدیر بشود!
پرده بیستم:
یکی دیگر از عادتهای استاد، به گفتهی دستیارش معصومه خیّاطون، خوردنِ آب یخ بود.
خیاطون یادش میآید که استاد هر وقت از راه میرسید، چه زمستان، چه بهار و تابستان و پاییز، به شدت تشنه بود و دوست داشت آب یخ بخورَد.
آن زمان هم در ساختمان پخش، آب سردکن وجود نداشت.
خیاطون از بس استادش را دوست داشت، همیشه از خانه برای او یخ میآورد و آب خنک آماده میکرد.
استاد هم همیشه قدردانِ او بود و به طنز میگفت: «در بادیه تشنگان بمردند، خانم خیاطون به ما دهد آب»
و این طنز را با الهام از آن شعر سعدی میگفت که: در بادیه تشنگان بمردند، وز حِلّه به کوفه میرود آب.
پرده بیست و یکم:
اکبر کتابدار، طنز نویس معاصر، یک زمان نویسندهی رادیو هم بود.
مطالب زیبایی برای برنامههای تهیه کنندهی شریف رادیو «احمد بَرمَر» مینوشت.
مدتی هم که سردبیر مجلهی جشنواره بود، با داوود جمشیدی سر و کار داشت.
در مورد او میگوید: آقای جمشیدی یکی از چهرههای ماندگار رادیو و فرهنگ ماست.
یادم هست که آن زمان برای یکسری از دوستان جوانتر در رادیو کلاس مثنوی خوانی گذاشته بود.
چه کار ارزندهای هم بود!
ایشان مطالبی هم برای مجلهی صدای ماندگار جشنواره مینوشت که بسیار شسته و رُفته بود و نیازی به ویرایش نداشت.
پرده بیست و دوم:
متین محمدی، سازنده خوشفکر برنامههای کودک در رادیو، آن سالها با استاد جمشیدی در یک اتاق کار میکردند.
وقتی از او خاطرهای درباره استاد میخواهم، میگوید: الان چیزی یادم نمیآید، ولی همیشه بابتِ کار کردن در اتاقی که ایشان هم در آنجا حضور داشت، یک حس غرور داشتم و هنوز هم دارم. ایشون دقیقاً برای من مثل معلمهایی بود که «اتوریته» دارن.
جدّیتشونو دوست داشتم و همکار بودن با ایشونو یک افتخار میدونم. همین!
پرده بیست و سوم:
در رادیو، تهیهکنندهها معمولاً به برنامههای خودشان حساسیت ویژهای دارند.
حتی بعضیها برنامه را مانند بچهی خودشان میدانند.
خصوصاً برنامهای را که چندین سال روی آنتن بوده، خیلی دوست دارند، طوری که اگر آن برنامه را تعطیل کنند، بیمار و افسرده میشوند.
حتی ممکن است سکته هم بکنند.
مانندش را خیلیها شاهد بودند.
چنین کسانی ناخودآگاه با کسانی که جایگزینشان میشود دشمنی میکنند.
داوود جمشیدی سالها برنامهی شبانهای در رادیو تهران داشت که سرانجام به خاطر بازنشستگیاش، آن را از او گرفتند و زمانش را به تهیه کنندهی جوانی دادند.
نام آن تهیه کننده معصومه اسماعیل نژاد بود.
طبیعتاً همه فکر میکردند که جمشیدی سکته خواهد کرد.
اما اینطور نشد.
راحت کنار رفت و حتی به تهیه کنندهی جدید تبریک گفت و برایش مطلب هم نوشت.
اسماعیل نژاد که استعداد زیادی در برنامهسازی داشت و سالها بعد دکتر هم شد، میگوید: استاد حتی برای اولین برنامهی ما متنی نوشت و در آن، با شنوندههای ثابت خودش خداحافظی و آنها را تشویق به شنیدن برنامه جدید کرد.
یعنی، هم پایانی برای برنامه خودش بود، هم آغازی برای برنامه ما.
همین باعث شد که من هیچوقت بزرگ منشیِ ایشون رو فراموش نکنم و ارادتم بِهِشون باقی بمونه!
پرده بیست و چهارم:
مریم نشیبا گویندهی محبوب رادیو، تا صحبت از داوود جمشیدی میشود، ابتدا با افسوسی نوستالژیک میگوید: ای جانم!! ای جانم!!
سپس مکثی میکند و چند ثانیه بعد میگوید: من از مطالب این مرد نازنین خیلی چیزها یاد گرفتم. البته نه این که برای برنامه ما بنویسد، نه!
من وقتی میرفتم آبدارخانه چایی بخورم، میدیدم کلّی کاغذ باطله آنجا گذاشته اند که ببرند نابود کنند!
شاید هم میخواستند با آنها کار دیگری بکنند، نمیدانم.
به هر حال، من فضولی میکردم و بعضی از آنها را بر میداشتم که بخوانم.
میدیدم مطالبی هستند که نویسندهها برای برنامههای رادیو نوشتهاند و خوانده شده است.
من چون دستخط آقای جمشیدی را میشناختم، ورقهای مربوط به ایشان را با اجازه برمیداشتم که ببرم بخوانم و لذت ببرم، چون میدانستم خواندنی و آموزشی هستند.
برایم مثل یک واحد درس دانشگاهی بودند.
نکتههایی را که از نوشتههای این مرد نازنین یاد میگرفتم، جاهای دیگر نقل میکردم و وقتی از من میپرسیدند اینها را از کجا یاد گرفتهای؟ میگفتم: از یک دوست عزیز.
پرده بیست و پنجم:
در برخورد با او صفا میکردی
و خودت را به دوستی با او مبتلا میکردی.
ذاتاً درونگرا، اما بلند نظر بود
و خیلی گشاده رو و خوش محضر بود.
خودش را در دلِ همکاران جا میکرد
و نکتههای ادبیاش غوغا میکرد.
کسی در او رخوت و کسالت ندید،
ولی رنجش از آدمهای بی اصالت دید.
روحیهاش بر دیگران تاثیر داشت
و در کارها، تدبیر داشت.
هیچ گاه خودش را حقیر نکرد
و در زرق و برقها اسیر نکرد.
خدا نگهدارش باشد که صادق بود
و از زد و بندها در کار فارغ بود.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برنامههای ادبیِ رادیو
انتهای پیام