“افغانستان ۴ دهه است با بحران بیثباتی و درگیریهای نظامی در قالب حضور نیروهای نظامی خارجی یا منازعه جریانات داخلی مواجه است و موضوع منازعه همواره تصاحب قدرت و توسعه نفوذ در این کشور بوده است. دو قدرت نظامی جهان مبادرت به حضور مستقیم نظامی در این کشور کردند و مجموعهای از رقابتهای بیرونی، بحران و خشونت را منجر شدند. تداوم بحران نه تنها زیرساختهای محدود این کشور را از بین برد، بلکه توان ملی آن را به شدت ضعیف و در عین حال همگرایی ملی را نسبتا با گسست مواجه کرد.”
به گزارش ایسنا، رضا بهرامی سفیر پیشین ایران در افغانستان در یادداشتی به دلایل استمرار بحران در افغانستان در چهار دهه گذشته پرداخته است.
متن این یادداشت که در اختیار ایسنا قرار گرفته، در زیر می آید:
فرض این نوشتار بر این قرار گرفته که یکی از دلایل اصلی استمرار بحران و تحولات ژئوپلیتیکی در افغانستان، انحراف سیاست خارجی این کشور از سیاست سنتی موازنه مثبت بوده است. این تغییر مسیر در حوزه سیاست خارجی با تولید حساسیت در طرف و یا طرفهای خارجی دیگر، انگیزه لازم برای مداخله را فراهم ساخته است. البته طبیعی است که دلایل و عوامل مختلفی در استمرار بحران موجود در افغانستان موثر باشند، ولی نقطه تمرکز این متن بررسی موضوع جهتگیریهای سیاست خارجی در افغانستان و اثر آن بر استمرار بحران است.
برای ارائه تصویر روشنتری از هدف مورد جستجو سه موضوع مورد بررسی قرار گرفته است:
اول، نقطه شروع بحران چه زمانی بود؟ در واقع این بحرانی که ما در حال حاضر با آن مواجه هستیم یک نقطه آغاز داشته است؛ آن نقطه آغاز در چه زمانی شکل گرفته است؟
دوم، دلایل استمرار بحران چیست که موجب ادامه یافتن آن تاکنون شده است؟
سوم، چشم انداز آتی چگونه می باشد؟ چه فهم و درکی از چشم انداز آینده بحران نزد ما موجود است؟
قبل از ورود به بحث، مناسب است دو نکته به منظور دستیابی به ارزیابی بهتر مورد اشاره قرار گیرد: اول، برخی ویژگیهای ژئوپلیتیکی افغانستان؛ برشمردن این ویژگیها به ما کمک میکند تا بدانیم پدیدهای که بنا داریم موضوعات آن را مورد ارزیابی قرار دهیم از چه ویژگی هایی برخوردار هستند:
برخورداری از موقعیت گذرگاهی و حائلی بین آسیای جنوبی و آسیای مرکزی و اورآسیا؛
مبدا و مسیر تهاجمات تاریخی به شبه قاره هند؛
تلاقی گاه سه قلمرو فرهنگ و تمدنی ایرانی، هندی و تورانی؛
داشتن موقعیت بری و محصور در خشکی و نیازمند ترانزیت آبی به ایران و پاکستان؛
برخورداری از فضای رقابتی و سلطه بازیگران قدرت؛
سیطره الگوهای فرهنگ سنتی به دلیل انزوای جغرافیایی و بری بودن؛
دارای پتانسیل جنگ های پارتیزانی به دلیل ساختار توپوگرافیک پیچیده؛
ورود افغانستان به چرخه رقابت ژئوپلیتیکی جنوب آسیا به دلیل اختلاف مرزی با پاکستان؛
تاثیرپذیری بازیگران سیاسی افغان از الگوی رقابت ژئوپلیتیکی بازیگران منطقه ای و جهانی؛
برخورداری از پتانسیل اقتصاد غیر رسمی تولید و تجارت مواد مخدر در جهان؛
دارا بودن شرایط گسترش فضایی برون کشوری سازه های انسانی ملی به کشورهای همسایه (منظور اقوام مختلف افغانستان و موقعیت جغرافیایی استقرار آنان است)؛
ناپایداری سیاسی ائتلاف ها و اتحادهای سیاسی و داشتن پتانسیل شکنندگی (این هم از نکات برجستهای است که در طول همه این سال ها مشاهده شده است)؛
ضعف اندیشه سیاسی و هویت ملی فراگیر؛
دوم، مشخصه بارز سیاست خارجی افغانستان در سده گذشته؛ بررسی روند سیاست خارجی افغانستان نشان میدهد این کشور در قرن ۱۹ میلادی (عمدتا از سال ۱۸۷۰ به بعد) نقش منطقهای حائل را بین دو قدرت وقت یعنی روسیه تزاری و بریتانیا ایفا میکرده است. همین نقش متعاقب استرداد استقلال سیاست خارجی از بریتانیا در سال ۱۹۱۹ به گونهای دیگر و عمدتا در قالب حفظ نوعی از موازنه مثبت استمرار داشته است.
حاکمان افغانستان در طول دو جنگ اول و دوم جهانی بر حفظ سیاست بیطرفی که با سیاست خارجی تاریخی این کشور همسو بوده تاکید داشته و تلاش داشتند تا آن را رعایت کنند.
پیوستن افغانستان به جنبش غیر متعهدها در سال ۱۹۶۲ را نیز باید نشانهای دیگر از تمایل حاکمان وقت به ادامه سیاست توازن مثبت تلقی نمود. این رفتار در طول دوران جنگ سرد و در هنگام حضور محمد ظاهر آخرین پادشاه افغانستان نیز رعایت می شد.
از نکات قابل توجه این میتواند باشد که آیا افغانستان کماکان یک کشور حائل محسوب میگردد؟ آیا حائل بودن صرفا حاصل تحولات ژئوپلیتیکی است؟
در خصوص مفهوم کشور حایل تعاریف متعددی وجود دارد که برای درک بهتر از موضوع به برخی از آنها اشاره میشود.
تعریف پتمن از دولت حائل در دیکشنری علوم اجتماعی: دولتی است ضعیف و کوچک به لحاظ مساحت که احتمالا سیاست خارجی مثبت و مستقل خود را نداشته و در میان دو و یا تعداد بیشتری از دولت های قدرتمند قرار داشته و از این جهت همواره با تهاجمات بیرون رو به رو بوده است.
استفان دو اسپیگلر (مرکز مطالعات استراتژیک لاهه یا HCSS) بر سه عنصر جغرافیا، توازن قدرت و عنصر سیاسی برای تعریف واژه “کشور حایل” تأکید میکند. او معتقد است عنصر سیاسی، شرط الزم برای سیستم حایل است.
پارتم بر این نظر است که منطق حاکم بر سیستم حایل ایجاب میکند که هیچ یک از قدرتهای بزرگ نتواند بر این سیستم استیلا پیدا کند. یکی از عوامل شکلگیری فضای حایل این است که دو قدرت رقیب هیچکدام نمیتوانند بر این فضا استیلا یابند لذا برای جلوگیری از استیلای رقیب بر این فضا، بر حایل بودن آن رضایت میدهند.
به نظر میرسد مفهوم حائل بودن عمدتا ناظر بر موقعیت جغرافیایی به عنوان مولفهای دائمی باید مورد بررسی قرار داده شود، تحولات ژئوپلیتیکی یا حضور قدرت های منطقهای و فرامنطقهای متغیری دائمی نبوده و به فراخور تحولات تغییر کرده و ضمنا با فراز و فرود قدرت همراه هستند. در واقع حائل یک موقعیت دائمی است که همواره با دولتهای مستقر در آن کشورها وجود خواهد داشت. حتی در صورت بروز تحولات ژئوپلیتیکی در منطقه و برقراری نظم و یا ائتلاف و اتحادی جدید، اهمیت نقش حایل کشور مورد نظر در صورتی که در قالب آن پدیده قرار گیرد، صرفا تا زمانی که آن تحول ژئوپلیتیکی و یا آن نظم وجود دارد کم رنگ خواهد شد. در این راستا باید توجه داشت اصولا هیچ نظم و ائتلافی دائمی نمی باشد. تحولات سیاسی و ژئوپلیتیکی دهه های اخیر به خوبی نشان میدهد که این قبیل موارد فاقد پایداری دائمی بوده و نمیتواند پدیده حائل بودن را به صورت مستمر متاثر سازد.
مشخصه بارز سیاست خارجی دولت در افغانستان پس از هویت یابی توازن و تعادل بوده است. بررسیهای تاریخی نشان میدهد هر گاه از این توازن خارج شد، دولت حاکم بر کابل امکان ادامه بقا نیافت. مثال آن را می توان به تلاش امان الله خان برای حرکت به سوی جریان سوم در سیاست خارجی محسوب داشت، پدیده ای که هم زمان در حکومت وقت ایران نیز طرفدار داشت و در هر دو کشور به نتیجه نرسید. در افغانستان در نهایت به برکناری امان الله خان توسط نادر خان منجر شد.
نقطه شروع بحران در افغانستان کجاست؟
همانطور که در بالا اشاره کردم، یکی از دلایل اصلی استمرار بحران و تحولات ژئوپلیتیکی در افغانستان، انحراف سیاست خارجی این کشور از روش سنتی توازن یا موازنه مثبت بوده است. این تغییر مسیر در حوزه مناسبات خارجی با تولید حساسیت در طرف یا طرفهای دیگر انگیزه لازم برای مداخله را فراهم ساخت. نقطه آغاز این تحول را باید کودتای محمد داوود در سال ۱۹۷۳ ذکر کرد. در نتیجه این اقدام تغییر در حوزه سیاست خارجی در هماهنگی و همسویی با گروههای چپ افغان و در جهت همراهی و اخذ کمکهای اتحاد جماهیر شوروی سابق صورت پذیرفت.
محمد داوود بعد از مدتی با درک اشتباه صورت گرفته در این حوزه، چرخش در سیاست خارجی منطقهای خودش را با سفر به تهران در سال ۱۹۷۵ آغاز و با اخذ تعهد کمک دو میلیارد دلاری حکومت وقت ایران به کابل بازگشت. وی با هدف تنش زدایی با پاکستان که با وساطت حکومت وقت ایران صورت پذیرفته بود، در سال ۱۹۷۶ به این کشور سفر و ذوالفقار علی بوتو نخست وزیر پاکستان نیز در همان سال به کابل سفر کرد. همچنین حمایت نکردن محمد داوود از طرح امنیت آسیایی که از حمایت شوروی سابق برخوردار بود، نشانه آشکاری در این چرخش از نظر مسکو بود. او این چرخش را در سیاستهای داخلی خودش نیز اعمال کرد و برنامه اصلاحات ارضی به کناری گذاشته شد و برنامه دریافت مالیات مترقی جای آن را گرفت. از این رو می توان گفت، مجموعه این تحولات آغاز واگرایی میان وی و نیروهای کمونیست را در محیط داخلی این کشور فراهم ساخت. این واگرایی در نهایت به کودتای گروههای چپ افغانستان علیه محمد داوود و ساقط کردن حکومت وی منجر شد.
دلایل استمرار بحران
در این رابطه مجموعهای از عوامل را میتوان مورد توجه قرار داد که به اختصار برخی محورهای عمده آن را می گویم:
با کودتای حزب دمکراتیک خلق افغانستان و در ادامه حضور نیروهای ارتش شوروی سابق در این کشور، تحولات از ماهیتی ژئوپلیتیکی برخوردار و در مسیر متفاوتی به خصوص به جهت ورود دیگر کنشگران خارجی قرار گرفت. در واقع بحران از ابعادی فرا منطقهای برخوردار شد.
نظم سابق در افغانستان که دههها این کشور را اداره میکرد با انجام کودتای داود خان فرو پاشید، ولی نظم برخواسته از ساختار جدید جمهوریت نتوانست به صورت کامل پیاده و به استقرار ثبات در افغانستان منجر شود و جای خود را به ساختاری با گرایشهای چپ داد. در طول دوران حکومت چپها در افغانستان (هر چند پس از مدتی تلاش داشتند تا خود را از وابستگی به اندیشه کمونیسم مبرا کنند)، کماکان سیاست خارجی این کشور قادر به ایجاد یک توازن واقعی نبود و عملا یک جانبه گرایی شاخصه بارز سیاست خارجی افغانستان بود.
به طور کلی گروههای چپ در افغانستان از تاریخ ۲۷ آپریل ۱۹۷۸ تا ۲۸ آپریل ۱۹۹۲ در افغانستان حکومت کردند. در این دوره ۴ رئیس جمهور با اسامی نور محمد تره کی ( ۱۹۷۹- ۱۹۷۸)، حفیظ الله امین ( ۱۹۷۹ – ۱۹۷۹ – حدود یک صد روز )، ببرک کارمل ( ۱۹۸۶- ۱۹۷۹ ) و دکتر محمد نجیب الله ( ۱۹۹۲ – ۱۹۸۶ ) اداره کشور را بر عهده داشتند. البته تلاش محمد نجیبالله، آخرین رئیسجمهور دوران اقتدار چپ ها در افغانستان، برای اینکه متعاقب خروج نیروهای شوروی سابق از این کشور به یک تفاهم و آشتی ملی با گروههای مجاهدین برسد، به دلیل عمق تضاد منافع با پاکستان به نتیجه ای نرسید و نهایتا ۴ سال بعد از خروج نیروهای شوروی سابق حکومت وی نیز سرنگون شد.
ورود ارتش شوروی سابق به افغانستان عملا ماهیت مبارزه در این کشور را متفاوت و آن را به صحنه رویارویی نظامی، امنیتی و سیاسی دو ابر قدرت وقت و هم پیمانان آنها تبدیل کرد. میتوان گفت بعد از این تاریخ جنگ افغانها در مسیر تعریف شده قدرتهای جهانی قرار گرفت که لزوما با هر آنچه مد نظر افغانها بود تطابق کامل نداشت. از سوی دیگر روند دخالت در امور داخلی این کشور گستردهتر شد.
آمریکاییها متعاقب خروج نیروهای ارتش شوروی سابق از افغانستان علاقه چندانی به موضوع این کشور در آن مقطع زمانی نشان نداده و حتی در سال ۱۹۹۱، مبادرت به امضای توافق نامهای کردند تا هر یک از دو طرف (آمریکا و شوروی) حمایت نظامی خود را از دو طرف داخلی درگیر در این منازعه متوقف سازند. در واقع میتوان گفت که آمریکا عملا موضوع افغانستان را به قدرتهای منطقهای و البته با تاخیر به شرکت های نفتی واگذار کرد. افغانستان در اختیار قدرت های منطقه ای قرار گرفت که اجماعی بر سر آن بین این قدرت ها وجود نداشت. نقش و اثر گذاری آمریکا در این مقطع را باید غیر مستقیم مورد ارزیابی قرار داد.
بازیگران جدیدی در حوزه داخلی افغانستان وارد شدند که بر سیاست خارجی این کشور نیز اثر گذاشتند. (عرب افغانها، القاعده و دیگر مبارزانی که در سالهای جهاد همراه مجاهدین بودند به تدریج در تلاش برای انسجام بخشی به خود و بهره گیری از جغرافیای طبیعی و انسانی افغانستان برآمدند).
دولت اسلامی مجاهدین متعاقب استقرار در کابل، اصولا موفق به تثبیت نسبی خود در همه مناطق کشور هم نشد و طبیعتا نتوانست اصول سیاست خارجی مشخصی را تنظیم کند. دوره دولت اسلامی تماما توام با درگیریهای داخلی گذشت و در عمل ۵ حاکم قدرتمند محلی در ۵ منطقه در کشور امورات محلی البته در چارچوب تعلق کلی به ساختار دولت جدید حاکم شده بر کشور را بر عهده داشتند.
پس از استقرار طالبان و در دورهای که آنان مسلط بودند نیز شاهد دولت مورد قبولی که دارای سیاست خارجی مشخص و در چارچوب اصل توازن باشد، نبودیم.
از سال ۱۹۷۳ که کودتای محمد داود در این کشور صورت گرفت تاکنون ۵ بار ساختار حاکمیت و نظام مستقر در افغانستان دچار تغییر و فروپاشی شده و دو بار نیز ارتش این کشور به صورت کامل از بین رفته است. در طول حدود ۵۰ سال اخیر بحران در این کشور نه تنها خاتمه نیافته، بلکه ابعاد پیچیدهتری را به خود گرفته و کنش گران داخلی و خارجی بیشتری در آن درگیر شدهاند.
از آغاز تجاوز شوروی سابق تا فروپاشی نظم برخواسته از توافق بن سال ۲۰۰۱ سه گفتمان مسلط برخواسته از تفکر و ایدئولوژی نظام حاکم در افغانستان در جامعه این کشور مطرح بوده است. گفتمان مبتنی بر اندیشه های چپ و کمونیسم که بویژه متعاقب کودتای ۱۹۷۸ در این کشور رواج یافت، گفتمان و روایت طالبان در دوره اول و در دهه ۹۰ که برخواسته از قرائت خاص آنان از دین و نقش آن در اداره کشور بود و در نهایت گفتمان متکی بر دیدگاهها و اندیشههای لیبرال دمکراسی که البته تلاش هم می شد تا بومی سازی شود. هیچ کدام از این گفتمان ها در حوزه سیاست خارجی به دلیل گرایش جانبدارانه تولید کنندگان این گفتمان ها به یک طرف خاص امکانی برای اعتماد سازی با منطقه و خارج از آن را فراهم نکردند. در واقع بی اعتمادی عنصر پایدار مناسبات خارجی افغانستان البته با میزان هایی متفاوت بود.
چشمانداز آینده در افغانستان
قبل از ورود به این موضوع با توجه به تمرکز این متن بر موضوع سیاست خارجی، مناسب است این نکته مورد توجه قرار داده شود که موضوع “بیطرفی” به عنوان “مدل سیاست خارجی افغانستان” به نظر می رسد همانگ ونه که برخی دیگر از محققان افغانستان نیز بر آن تاکید داشته اند، در نهایت مناسبترین حالت برای افغانستان با ویژگی های بیان شده است. البته تحقق آن حداقل منوط به تامین سه پیش شرط خواهد بود: اول عدم وجود تنش در مورد مرزهای رسمی کشور با کشورهای همسایه، دوم برخورداری از ارتشی که توان محافظت از کشور را داشته باشد و سوم برخورداری از اقتصاد ملی که امکان اداره کشور با آن و بدون کمک های خارجی میسر باشد.
در این بخش بنا بر این نیست یک نتیجه مشخص از مجموعه موارد مطرح شده ارائه شود، بلکه همانگونه که در “همایش بین المللی تحولات جاری در افغانستان و چشم انداز آتی” در ۴ اسفند ۱۴۰۰ گفتم صرفا با مطرح کردن برخی شاخص ها به شرح زیر این فرصت در اختیار دیگران قرار می گیرد تا متناسب با برداشت خود مبادرت به نتیجه گیری کند:
رقابت ژئوپلیتیک جهانی عمدتا به سمت محیط بحری رفته است. مباحث مطرح در روزهای اخیر پیرامون جزایر سلیمان و رقابت قدرت های بزرگ در مورد آن نشان می دهد در حال حاضر جغرافیا در آسیای دریایی (البته باستثنای اوکراین) مهم است. دریای چین جنوبی، تنگه تایوان، اقیانوس هند و اقیانوس آرام جنوبی. به این دلیل به نظر می رسد کل منطقه جنوب آسیا و غرب آسیا یا خاورمیانه در حال بازتعریف مجدد بوده و اهمیت سابق را ندارند. از این منظر افغانستان هم تنها از بعد منطقه ای قابل اهمیت خواهد بود.
خروج از افغانستان، تئوری موازنه کشورهای منطقه از جمله روسیه و چین و ایران از طریق افغانستان و از مسیر جغرافیا توسط آمریکا را غیر قابل دفاع ساخته است.
مجموعه تحولات نشان میدهد بحران افغانستان از متن سیاست بین الملل به حاشیه منتقل شده و قدرت های بزرگ توجه سابق را به این بحران ندارند. کاهش ماهیت اثرگذاری و عدم تطابق هزینه با امکان تولید فرصت های راهبردی از طریق آن را می توان از مصادیق این کاهش اهمیت ذکر کرد.
اگر بخواهیم سطح درگیری آمریکا را در این بحران طبقه بندی کنیم از درگیر بودن عمیق DEEP ENGAGEMENT به سمت کاهش سطح تعامل DISENGAGEMENT در حال حرکت است. اگر حمله ۲۰۰۱ را لحظه درگیری عمیق ببینیم، آمریکا بعد از ۲۰۱۴ به تدریج وارد DISENGAGEMENT میشود و خروج کامل از افغانستان نقطه عطف این مرحله است. سطح درگیری چین و روسیه از ابتدا هم در حالت درگیری عمیق قرار نداشت و نشانه ای مشاهده نمی شود که تمایل داشته باشند در دوره کوتاه مدت آن را به سطح فوق برسانند. از این منظر و همانگونه که در بالا هم گفته شد، قدرت های بزرگ بحران را به مساله ای ثانویه تنزل داده اند. البته چنانچه مولفه های بحران خصوصا از منظر امنیتی به گونهای بازتعریف شود که به تغییر مجدد منجر گردد، موجب تغییر شرایط فوق نیز خواهد شد.
در بحران افغانستان، لایه فرامنطقهای با مداخله حداکثری آمریکا موفق نبود و نهایتا با شکست به پایان رسید. لایه منطقه ای با دو ویژگی رقابت و عدم اجماع همراه می باشد. لایه سوم یا داخلی با عمقی بیشتر با چالش عدم شکل گیری ساختار دولت به لحاظ تاریخی مواجه است. در واقع در لایه داخلی با فقدان پایه به مفهوم شکل گیری دولت ملت مواجه هستیم.
برخی اساتید روابط بین الملل در حال وارد کردن اصطلاح جدیدی در ادبیات این رشته تحت عنوان” دولت بینالمللی شده” می باشند. بر اساس تعاریف اولیه ارائه شده از این واژه حاکمیت و اقتدار ملی این قبیل دولت ها به جهت استمرار بی ثباتی و اثرگذاری کنشگران خارجی به نوعی مستقیم و یا غیر مستقیم بین این کنشگران تقسیم شده و بازگشت آنها به دولت ملی را با دشواری مواجه ساخته است. فارغ از نام اصطلاح در نظر گرفته شده برای این ترم، به لحاظ مفهومی موضوعی قابل توجه می باشد. در این منطقه افغانستان و شاید یک و یا دو مورد دیگر را می توان در این قالب مورد بررسی قرار داد. البته باید توجه داشت این مفهومی ثابت و غیر قابل تغییر طبیعتا نخواهد بود.
افغانستان را کماکان می توان در لیست دولت های کمک گیرنده با الویت بالا قرار داد. طبیعی است تا زمانی که امکان تولید ثروت از طریق منابع ملی فراهم نگردد و منابع مالی بیرونی عامل حفظ وضعیت باشند، این حالت که ماهیتا می تواند با آنچه در بالا گفته شد در یک مسیر قرار داشته باشد، ادامه خواهد یافت.
با توجه به اینکه در دوران گذار نظم ژئوپلیتیک جهانی قرار داریم، بحران های به جا مانده از دوران جنگ سرد در این دوران گذار بسیار بعید است قابل حل شدن باشند و باید برای حل آنها منتظر نظم جدید ژئوپلیتیک جهانی بود. عامل پیدایش و استمرار بحران افغانستان، خارج شدن از الزامات ژئوپلیتیکی سیاست خارجی کشور حائل (۱۹۷۳ و کودتای داوود خان) بوده و تا زمانی که سیاست خارجی این کشور به حالت متوازن باز نگردد، وضعیت ولو با استقرار هر دولتی، استمرار خواهد یافت.
انتهای پیام