احمد زیدآبادی در یادداشتی با عنوان« من و آمندلی و علی کریمی!» در روزنامه اعتماد نوشت:
چنان با شوق و ذوق به سمتم آمد که فکر کردم زنش را طلاق داده است! ولی نه! مشخص شد که هنوز با هم دعوا دارند. ذوق و شوقش منشأ دیگری داشت.
از شادی دهانش را تا بناگوش باز کرد و گفت: تو نمیخوای جوابی به علی کریمی بدی؟
من: کدوم علی کریمی؟
او: همان فوتبالیست معروف که رفته خارج!
من: راستش من از فوتبال هیچ سررشتهای ندارم. فرق تیمهای منچستر یونایتد و منچسترسیتی را هم نمیدونم و از این جهت پسرام بهم میخندن!
او: من چه کارِ فوتبال دارم؟ علی کریمی به تو حمله کرده!
من: به من؟ خب، برای چی؟
او: یه جا درباره رضا پهلوی حرف زدهای، اونم ناراحت شده و چند تا لیچار بارت کرده!
من: خب، کرده باشه. مهم نیست. من که با علی کریمی طرفیت نمیکنم!
او: اینقدر خودتو لوس نکن! یه جوابی بده دیگه! تو این وضع خراب پس ما دلمون به چی خوش باشه؟ به خدا ما هیچ خوشی تو زندگی نداریم تمام خوشیمون به خواندن همین چیزاست دیگه. شب تا صبح تو فضای مجازی دنبال اینیم که ببینیم که کی به کی چیزی پرانده و کی جوابش را داده! اگر اینم را از ما دریغ کنین که تو این آلودگی و درماندگی باید سرمون را بذاریم زمین و بمیریم!
من: یعنی این مساله اینقدر برات مهمه؟
او: بله. خیلی مهمه. خیلی مهمتر از مرگ کیسینجره که براش نوشتی.
من: حالا علی کریمی چه لیچاری بار من کرده؟
او: نوشته «شماها که معلوم نیست پدرتون کیه!!»
من: پدر من که دیگه شهره خاص و عام شده. اسمش آمندلی بود و جیک و پیک کاراش را هم در خاطراتم نوشتهام و همه خواندهاند.
او: نه اینجوری جواب نده! یه جوری جواب بده که آدم حظ کنه!
من: یعنی چه جوری؟
او: یه جوری که وقتی بخونه به جلزولز بیفته و یه جواب تندتر بده که ما بخونیم و بخندیم و حالمون جا بیاد!
من: خب، در جوابش میگم حیف نبود این همه دانش و فرهنگ و ادب و تمدن را برداری و با خودت ببری به فرنگ؟
او: نه. اینم چنگی به دل نمیزنه. از اون نکته پرانی های روشنفکری است. یه چیز باحالتر بهش بگو!
من: خب، میتونم بهش بگم با این دفاعی که از رضا پهلوی میکند که «شاهزاده» را ممکنه به…
او: به؟ به چی؟ بگو دیگه. چرا حرفت را خوردی؟
من: خب، این اصطلاحی است که شیخ محمد هاشمیان امام جمعه رفسنجان به کار میبرد و آن خدابیامرز هم خیلی عفت کلام نداشت. یه دفعه همون اصطلاح به نوک زبونم آمد، اما دیدم که شایسته نیست.
او: این اداها چیه؟ «شایسته نیست» دیگه چه صیغهایه؟ بگو تا بخندیم و حال کنیم!
من: مرد حسابی! مرا اسکل گیر آوردی؟ میخوای بخندی برو دیوان عبید را بخون. برو فیلم فسیل را ببین. برو یادداشتهای مدیر مسوول روزنامه… را بخون. برو سخنرانی … را بشنو! مگه من مسخره تو هستم که کارم خندوندن تو و امثال تو باشه؟
او: حالا چرا اینقدر برزخ میشی؟ نمیخوای بگی نگو. مگه مجبورت کردم؟ من اصلا چه کارم به خنده؟ فقط خواستم بهت محبتی کرده باشم. با خودم گفتم که این آدم بیتربیت پاش را از گلیمش درازتر کرده و اگه جوابش را ندی، خیلیها فکر میکنن جوابی نداری! یا زبونت را مار گزیده! یا جوهر قلمت خشک شده! یا کیبرد لپ تاپت خراب شده! برا خودم نگفتم که. من که هر چهار جلد خاطرات منتشر شدهات را خواندهام و آمندلی را از دایی و عموم هم بهتر میشناسم! فقط خواستم یه چیزی بار این علی کریمی بکنی که از این به بعد هر وقت خواست استوری بگذاره و لیچار بار این و اون کنه، یادش بیاد و چهارستون بدنش مثل بید بلرزه! ولی حیف که تو هم این کاره نیستی! نه اینکه نباشی، خودتو لوس میکنی! ادای روشنفکری در میآری! به جای این کارا برو از عبید زاکانی یاد بگیر! از اونم یاد نمیگیری از مولانا یاد بگیر!…..
۲۷۲۱۸