«علیرضا هر وقت از منطقه برمیگشت برای پسر بچهها پوکۀ فشنگ، ضامن نارنجک و آهن پارههای یادگاریِ جنگ سوغات میآورد. دوست داشت بچهها جنس زمخت جنگ را از نزدیک لمس کنند. یکی از پسرهای مکرّم خانم، علی پسر هشت سالهای بود که چند بار بهش سفارش کرده بود این دفعه که از جبهه برمیگردد برایش پوکه بیاورد تا به دوستانش نشان بدهد.
به گزارش ایسنا،«زینب آزاد» در یادداشتی،کتاب «این آمدن نبود» را نقد و بررسی کرده است.
در این یادداشت میخوانیم: برای من خواندن زندگینامهها یکی از محبوبترین موضوعات برای خرید و مطالعه کتاب بوده است. اولویت هم موضوع دفاع مقدس و عرفای مهجور مانده است. موضوع جنگ تحمیلی و دفاع مقدس هم منابع و مستندات بسیاری برای استفاده دارد که باعث شده است نویسندگان زیادی در این عرصه دست به قلم ببرند و هر کدام به نوبه خودشان در این مورد حرفی برای گفتن داشته باشند. البته که هرچه از این موضوع حرف زده شود و کتاب نوشته شود، حق مطلب ادا نمیشود.
اخیرا کتاب تازه چاپی را خواندم با عنوان «این آمدن نبود» که در نشر ۲۷ بعثت منتشر شده است. «این آمدن نبود» نوشته حمیده عاشورنیا دربارۀ زندگی شهید خلوص دهقانپور است و از کودکی تا شهادت این شهید را به تصویر میکشد. خانم عاشورینیا نویسنده نوقلمی است که موضوع دفاع مقدس را انتخاب کرده است.
روایتها از کودکی شهید شروع میشود و به تناسب زمان، خاطرات و مستندات در کنار هم قرار میگیرند. نویسنده از درازهگویی اجتناب کرده و مطالب را مختصرا روایت کرده است. همه این روایات در ۲۱ فصل مجزا تدوین شده و در فصل آخر هم ضمیمهای از عکسهای شهید گردآوری شده است و مجموعاً ۲۰۸ صفحه را در برگرفته است.
یکی از نکات کتاب «این آمدن نبود»، قلم نویسنده است که خواننده را مشوش میکند. به نظر میرسد نویسنده منابع دقیق و کاملی را در اختیار نداشته و به همین خاطر در متن کتاب، مدام از این شاخه به آن شاخه در حرکت است. البته باید این را هم در نظر داشته باشیم که اساساً سبک مستندنگاری یکی از دشوارترین سبکها برای نوشتن کتاب است چراکه علاوه بر امانتداری باید نظر مخاطب را هم جلب کرده و براساس ذائقه خواننده کتاب دست به قلم برد. در این کتاب نویسنده کفۀ مخاطب را سنگینتر گرفته و توانسته به لحن پسندیده را برای مخاطب برسد. نکته دیگر ویراستاری ضعیف کتاب است که مخاطب در همان صفحات ابتدایی متوجه آن میشود. علاوه بر ایرادات نگارشی، ویراستاری صوری کتاب هم ایرادات فاحشی دارد که باید تصحیح شود. علاوه بر اینها اگر ویراستار از علائم جداکننده در بین متن استفاده میکرد، از حجم سردرگمی خواننده در متن کاسته میشد.
برخلاف نکات یاد شده، این کتاب صفحهآرایی خوب با فونت و سایز مناسب دارد. همچنین استفاده از زبان محلی گیلگی و توضیحات درج شده در پاورقی، از دیگر نکات مثبت این کتاب به حساب میآید و نویسنده توانسته حال و هوای زندگی شهید را تا حدودی زنده کند. از طرفی انتخاب رنگ آبی در طراحی جلد، علاوه بر یادآوری خطه شمالی کشورمان و محل تولد و سکونت شهید، نماد صداقت و اعتماد و وفاداری شهید را برای مخاطب زنده میکند.
یکی از نکات موجود در زندگی شهید این بود که شهید خلوص دهقانپور قبل از رفتن به عملیات به همسرش میگوید یک هفتهای برمیگردد؛ اما در همان عملیات در ۲۵ خرداد ۱۳۶۷ شهید میشود و پیکر ایشان بعد از چند سال در ۲۲ تیر ۱۳۷۲ از کردستان به صومعهسرا برمیگردد و همسر ایشان در کنار تابوت همسر شهیدش به این موضوع اشاره میکند که خوش آمدی علی آقا، ولی این آمدن نبود؛ و عنوان کتاب برگرفته از همین بخش کتاب است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«علیرضا هر وقت از منطقه برمیگشت برای پسر بچهها پوکۀ فشنگ، ضامن نارنجک و آهن پارههای یادگاریِ جنگ سوغات میآورد. دوست داشت بچهها جنس زمخت جنگ را از نزدیک لمس کنند. یکی از پسرهای مکرّم خانم، علی پسر هشت سالهای بود که چند بار بهش سفارش کرده بود این دفعه که از جبهه برمیگردد برایش پوکه بیاورد تا به دوستانش نشان بدهد. حوالی ساعت دو نیمه شب علیرضا از مأموریتِ کردستان برگشت. به هاجر سپرده بود اگر نصفه شب رسید، به خاطرِ اینکه صدای زنگ حیاط برای صاحبخانه مزاحمت ایجاد نکند، با سه تک بوق که اسمش را گذاشته بود «بوقِ حزب اللهی» خبر آمدنش را بدهد. آن شب هم هاجر بعد از شنیدن بوق، چادر سر کرد و درِ حیاط را برایش باز کرد. صبح زود پسر مکرّم خانم پوتینهای علیرضا را گوشۀ پلهها که دید با خودش گفت: «آخ جون، عمو خلوص برگشته. بعد از مدرسه، بیام سوغاتیهامو ازش بگیرم.» از مدرسه که برگشت عمو خلوص برای انجام کارهایش و جذب نیرو به سپاه رفته بود. علی به خاطر برگشتن عمو خلوص همانجا توی حیاط، با تیله بازی خودش را معطل کرد. مدام میرفت از هاجر میپرسید: «پس عمو خلوص کِی میآد؟» هاجر که دید برگشتن علیرضا به خانه اصلاً قابل پیشبینی نیست، برایش یک بشقاب غذا کشید که همانجا توی اتاق آنها را بخورد تا عمو از سپاه برگردد. علی غذا را خورد. باز ارام و قرار نداشت. هاجر گفت: «برو دفتر مشقت رو بیار مشقات رو بنویس.» دفترش را برداشت و دوباره رفت با اتاق هاجر. از توی اتاق به حیاط اِشراف نداشت. رفت روی ایوان نشست. بالاخره مشقش را با عجله و خرچنگ قورباغهای نوشت. ساعت ۴ بعدازظهر صدای خاموش شدن ماشین دمِ در فهمید انتظارش سر رسیده. پرید در را باز کرد…»
انتهای پیام