دیگر نه چیزی از پس آن دیده میشود و نه صدایی به گوش میرسد
سالیانی دراز، شکلی دیگر زندگی کرده و اینک
سکوت است و سکوت …
روزی میزبانِ چشمهای کنجکاوی بوده که از پس آن کوچه و خیابان را دید میزده یا امین و رازدار نظربازی عاشقان میشده …
شاید روزگاری، سنگی به نشانه ساعتِ قرار به شیشهاش خورده و کسی هراسان از پشت آن به بیرون سرک کشیده …
شاید توپ کودکی بازیگوش شیشههایش را شکسته یا پسربچهای پای آن ایستاده و عجولانه همبازیش را در یک عصر تابستانی صدا زده …
شاید امیدبخش بوده برای یک زندگی؛ برای نگهبانی که در سرما و گرمای سال از قاب چهارگوش فلزی خالی به آینده چشم میدوخته …
شاید هم برای پیرزنی ناتوان دریچهای بوده تا سبدش را برای اهل محل آویزان کند و آنها خریدهایش را انجام دهند …
یا اصلا همدم نگاههای پیرمردی بوده که مدتها در انتظار آمدن فرزندش به کوچه خیره شده …
هر چه گذشته، این زندگیاش نبوده،
روزگاری را گذرانده، قهرها و آشتیها دیده، مَحرم اسرار شده و از چشم غیر مخفی نگهشان داشته است،
اما دیگر روزگارش سرآمده.
عمری بین دیوارها زندگی کرده، سختیها و سنگینی آن را تنهایی به دوش کشیده و حالا خودش همان دیوار است …
انگار در حال مرگ است…
در برزخی بین بودن و نبودن؛ هم هست، هم نیست …
پنجرهای باز اما بسته.